بنیتای قشنگمبنیتای قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره

دختر بی همتای ما

بهبودی بنیتا و سفر به تهران و شمال

اول سلام به دوستای گلم که توی این چند وقته جویای حال بنیتا جونم بودن...خیلی خیلی ازتون ممنونم عزیزانم به خاطر لطف و محبتتون جریان یک هفته غیبت ما هم از این قراره که به خاطر روزهای بدی که با بیماری بینتا برامون گذشت به محض اینکه حال دخملی خوب شد به یکباره تصمیم گرفتیم مسافرتی که قرار بود یک ماه دیگه بریم رو جلو بندازیم تا هم از کسلی دربیاییم و هم یک آب و هوایی عوض کنیم..بنابراین یک سفر دسته جمعی به شمال رفتیم. بنیتا جونم دو روز بعد از اینکه خوب شدی سه تایی رفتیم تهران و دوروزی اونجا بودیم که توی این دوروز سعی کردیم جاهایی ببریمت که دوست داشته باشی و بهت خوش بگذره که یکی از اون جاها دریاچه چیتگر بود که توی وبلاگ دوستات دیده بودم و ا...
21 تير 1392

روزهای سخت بیماری دلبندم

بنیتای نازنین مامان، دختر کوچولوی قشنگم الان که دارم برات می نویسم ٤ شبانه روزه که مریضی و ما رو حسابی غصه دار کردی عزیز دلم جریان هم از این قراره که از روز چهارشنبه من متوجه شدم شکمت بیشتر از روزهای قبل و خیلی شل کار می کنه و فکر کردم ماله اینه که داری دندون در می یاری ولی ساعت ٤ بعد از ظهر با ناله از خواب بیدار شدی و من تا بغلت کردم استفراغ شدیدی کردی و زدی زیر گریه و من باز گفتم حتما هندوانه زیاد بهت دادم و سر دلت سنگینی کرده..اما کاش اینا بود و تموم می شد ..تو از اون روز عصر تا فرداش اسهال شدید و گهگداری استفراغ و تب ٣٨ درجه داشتی طوری که برات شب اول شیاف گذاشتیم تا تبت اومد پایین دکتر هم رفتیم و گفت این یه ویروسه که دوره اش ٣ ...
9 تير 1392

14 ماهگی شیطون بلا

بنیتا عشق کوچولوی ما...امروز یک ماهه دیگه به ماههای تولد زیبات اضافه شد و تو  به چشم برهم زدنی یک سال و دو ماهه شدی دلنبدم...چهاردهمین ماهگرد زمینی شدنت مبارک فرشته نازم دختر قشنگم  توی این ماه تو خیلی خیلی شیطون ، بازیگوش و کنجکاو شدی ..طوری که گاهی واقعا می مونم از دست شیطنت های تو چی کار کنم!!روزی صدبار کابینت های آشپزخونه رو باز می کنی و هرچی توشه می ریزی بیرون..فقط کافیه در دستشویی یا حمام باز باشه که اونوقت باید اونجا پیدات کرد که مشغوله آب بازی هستی..یاد گرفتی کفشاتو کجا می ذارم و تا حواسم نیست می ری و همه کفشات رو می گیری دستت و می یاری توی هال می ندازی و تازگی ها هم بلد شدی خودت بری توی تراس و جالبه خیلی به اونجا علا...
24 خرداد 1392

یه مسابقه جدید

بنیتا جونم ما از طرف ٣ تا از دوستای خوبم سمانه جون مامان ستایش گل ، سمیرا جون مامان پرنیان گل و مامان خوب سویل گل به یک مسابقه وبلاگی دعوت شدیم...ممنونم دوستای عزیزم جریان این مسابقه هم از این قراره که باید به 20 تا سوالی که ازمون می شه پاسخ درست بدیم ..که البته بعضی سوالا مفهومی اند و با یک کلمه یا جمله نمی شه بهشون جواب داد و بعضی شونم خیلی به سن و سال ما نمی خوره و یه جورایی ابتداییه ولی خب برای سرگرمی بد نیست ما هم ادامه دهنده این مسابقه باشیم سوالات هم از این قراره: 1-بزرگترین ترست در زندگی چیه؟ از دست دادن عزیزانم 2-اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی؟ می رفتم پیش کسی که سالهاست ندیدمش تا ببین...
13 خرداد 1392

اولین ماشین سواری

بنیتا جونم دختر نازم دیروز عصر  رفتیم پارک نزدیک خونه عمو حشمت و تو  برای اولین بار بیرون از خونه ماشین شارژیت رو افتتحاح کردی و سوارش شدی..قربونت برم از وقتی توش نشستی تا زمانی که پیاده شدی همش می خندیدی و برای مردم دست تکون می دادی و  کلی دل همه رو برده بودی..تازه فکر می کردی خودت هم داری رانندگی می کنی همش یه دستی فرمون رو گرفته بودی و واسه خودت آهنگ هم می ذاشتی و نانای می کردی! عزیز دلم ایشالا روزی رو ببینم که بزرگ شدی و  واسه خودت یک راننده حرفه ای شدی مثله مامانی ...
7 خرداد 1392

سیزدهمین ماهگرد تولد عروسکم

یکی یک دونه ی مامانی..امروز سیزدهمین ماه تولدت رو هم پشت سر گذاشتی و وارد ماه چهاردهم شدی ولی این بار شب ماهگردت برامون زیاد خوشایند نبود.. چون الان که دارم برات می نویسم تو از 3 شب پیش تب کردی و من مدام بهت شربت استامینوفن می دادم ولی به محض اینکه اثر دارو می رفت دوباره تبت ٣٨ درجه می شد..ولی خدارو شکر امروز بهتری و دیگه تب نداری..مامانی جونم بمیرم برات که دارو سست و بیحالت کرده و اصلا اشتها به غذایی نداری ولی بازم دختر خوبی هستی و بازی می کنی واسه خودت و کم بهانه گیر شدی عزیز دلم..عروسک قشنگم اوایل این ماه شروع به راه رفتن کردی و الان دیگه بدون زمین خوردن می تونی قدم برداری..یاد گرفتی خودت از تخت بیای پایین  و...
25 ارديبهشت 1392

گردش یک روزه در خوانسار و گلپایگان

بنیتای نازم این آخر هفته با باباجون اینا وعمو حشمت اینا یک سفر یک روزه به  گلپایگان و خوانسار رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت..البته سال گذشته هم وقتی دو ماهه بودی اومده بودیم ولی این دفعه گفتیم برای دیدن دشت لاله های واِژگون که فقط توی اردیبهشت ماهه بریم . ساعت 12 ظهر پنجشنبه راه افتادیم ..بابایی هم طبق معمول برات یه جای گرم و نرم درست کرده بود که توی راه راحت باشی و هروقت خواستی بخوابی   نزدیکای خوانسار که رسیدیم یه جا وایستادیم یه استراحتی کردیم و ناهار خوردیم   بعدهم که رفتیم گلستانکوه برای دیدن لاله های واژگون که خیلی خیلی زیبا بودن و برای اولین بار بود که می اومدیم اینج...
21 ارديبهشت 1392