بنیتای قشنگمبنیتای قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

دختر بی همتای ما

سفر به جزیره زیبای قشم

بنیتا گل قشنگم روز 6 دی ماه وقتی که شما درست 8 ماه و نیمه بودی ما به جزیره قشم سفر کردیم ..از اونجایی که من و بابایی برای مسافرت یکباره تصمیم می گیریم و فرداشم راه می افتیم این سفر هم همین جوری شد و ظرف دو سه روز برنامه شو ریختیم و با ماشین خودمون رفتیم قشم جایی که من و بابا عاشقشیم چون خاطرات خوبی ازش داریم . خدارو شکر توی این سفر تو خیلی دختر خوبی بودی و اصلا مارو اذیت نکردی ..انگار که آب و هوای اونجا بهت ساخته بود چون هم خوش خواب شده بودی و هم خوش خنده و جالب اینکه اونجا حتی شبها هم کامل تا صبح می خوابیدی!! حالا بنیتا جونم با این سن کم هم دریای شمال رو دیدی و  هم دریای جنوب ..امیدوارم همیشه خوش سفر باشی عروسک نازم اینم عکسای...
14 دی 1391

شب یلدا

دختر قشنگ مامانی دیشب شب یلدا بود و اولین سالی که ما تورو کنار خودمون داشتیم..چون  چندروز دیگه هم تولد من بود تصمیم گرفتیم شب یلدا و تولد رو یکی کنیم و خونه خودمون یه مهمونی کوچیک بگیریم .به خاطر همین هم خانواده من و خانواده بابایی و خانواده عمو حشمت رو دعوت کردیم تا دور هم باشیم و خدارو شکر مهمونی خیلی خوبی بود و خوش گذشت.. چندتا عکس از شب یلدا و تولد مامانی :   ...
1 دی 1391

هشت ماهگی عروسک کوچولو

همه زندگی مامانی بنیتای نازم امروز ٨ ماهه شدی و من باور نمی کنم که ٢٤٠ روز می شه که تو کنار مایی و با ما نفس میکشی..انگار همین دیروز بود که برای اولین بار نگاهم به نگاهت گره خورد و من فهمیدم که مادر یکی از ناز ترین فرشته های خدا شدم.. دختر ناز من خداروشکر که ماه هشتم هم مثله ماههای گذشته به خوبی و خوشی سپری شد و امیدوارم تا همیشه زندگی سرشار از خوشبختی و سلامتی در انتظارت باشه.. احوالات گل دخترم در این ماهی که گذشت : چند روزی هست که چهار دست و پا رفتن رو شروع کردی و به هر طرف سرک می کشی..قربونت برم که  مثله عروسک های کوکی چهاردست و پا می ری! غذا خوردنت خداروشکر بد نیست ولی بعضی روزا هم می ش...
24 آذر 1391

اولین تاب بازی

بنیتا عسل مامانی ، تو اولین بار جمعه سوار تاب شدی و خیلی هم تاب بازی رو دوست داشتی.. جریان هم از این قرار بوده که باباجونی (بابای من) چندروزی بود تصمیم داشت برات یه تاب فنری بخره .. جمعه شب هم با یه تاب اومدن خونه ما و وقتی برات وصلش کردیم و تو رو نشوندیم توش خیلی خوشت اومد و همون چند دقیقه اول فهمیدی چطور باید بازی کنی..پاهای کوچولوتو می زدی زمین و از بالا پایین رفتنت خیلی ذوق می کردی .. اینم چندتا عکس از اولین تاب بازی هات    قربونت برم که اینقدر بازی های هیجانی ! رو دوست داری.. ...
13 آذر 1391

اولین محرم بنیتا

بنیتا جونم هر سال روز عاشورا در نطنز خانواده مامان جون غذای نذری می پزند و در مقبره بابابزرگ بابایی ات در امامزاده ابیازن پخش می کنند .٤ سال گذشته منم توی این مراسم شرکت داشتم و در بسته بندی غذاها کمک می کردم ولی امسال که با تو بودم کمکی از دستم برنیومد ولی دوست داشتم اولین روز عاشورات رو اونجا باشی ..انشاا... که امام حسین خودش در تمام مراحل زندگی نگهدارت باشه عزیزم.     ...
7 آذر 1391

هفتمین ماهگرد تولد بنیتا خانومم

بنیتا کوچولوی مامانی امروز هفتمین ماه زندگی قشنگت رو پشت سر گذاشتی و وارد ماه هشتم شدی.. دختر نازم دیگه وجود شیرینت کاملا توی خونه حس می شه چون دیگه حالا با زبون خودت مارو صدا می کنی و هرجا می ریم با نگاه قشنگت مارو دنبال می کنی ، با روروئکت به هر جایی دلت بخواد سرک می کشی و وقتی باهات بازی می کنیم کلی ذوق می کنی و با خنده های بلند رضایت خودت رو نشون می دی و اگه حس کنی که تنهات گذاشتیم جیغ و داد راه می ندازی که برت داریم. کارای شما در ماه هفتم  از این قراره : بدون کمک می تونی بشینی و واسه خودت سرگرم بازی باشی  با غلت زدن به هرجا بخوای می ری و جالب اینکه بعد از مدتها تلاش دقیقا دیشب شروع کرد...
24 آبان 1391

عکسای آتلیه ای

بنیتای نازم مامانی و بابایی تصمیم گرفته بودند وقتی تو گل خانوم ٦ ماهت تموم شد ببریمت آتلیه تا چندتا عکس قشنگ ازت بگیره .. به خاطر همین هم روز ٢٢ مهر  ٣ تایی رفتیم آتلیه . قربونت برم ازت ممنونم که اون شب خوش اخلاق بودی و گذاشتی عکسای نازی ازت بگیرن. اینم عکسای بنیتا خانوم که چون سی دی کار رو بهمون ندادن با دوربین از روشون عکس گرفتم که تو وبلاگت داشته باشی ..     ...
15 آبان 1391

واکسن 6 ماهگی

بنیتا جونم دیروز صبح رفتیم واکسن 6 ماهگیت رو زدی که البته نوبتش سه روز قبل بود ولی چون عروسی پسرعمه ی مامانی بود و من نمی خواستم اون شب بی حوصله باشی واکسنت رو فردای عروسی زدی ( اگرچه که تو عروسی  هم اصلا خوش اخلاق نبودی و از همه غریبی می کردی!!) قربونت برم که قبل از تزریق واکسن داشتی می خندیدی و بعدش از درد انقدر گریه کردی که به هق هق افتادی ولی خوبیش به این بود که خدارو شکر دیشب اصلا تب نکردی و فقط یکم بدنت گرم بود. بمیرم که امروز  بی حوصله ای .. معلومه جای واکسنت درد می کنه عزیزم چون تا بهش فشار می یاد گریه ات می گیره ..حوصله ی بازی و خنده هم که نداری و دلت می خواد ...
28 مهر 1391

نیم سالگیت مبارک دلبندم

بنیتا..بی همتاترین عشق دنیا ششمین ماهگرد تولد زیبات مبارک دلبندم. عروسک کوچولوی من توی این ماه خیلی شیرین تر از قبل شده بودی و دیگه حسابی با کارات من و بابایی رو سرگرم خودت کردی عزیزم. بنیتا قربون اون خنده های عسلیت شم خیلی دوستت داریم بیش تر از قبل و بیش تر از خودمون.. فدای همه ی شیرین کار یهای این ماهت مثله غلت زدنای وقت و بی وقتت ، خنده های از ته دلت ، روروئک سواری های پر سر و صدات!، غذا خوردنای با اشتهات ، نشستنای باهیجانت ، تلویزیون دیدنای با جدیتت! ، جیغ زدنات وقتی حواس کسی بهت نیست و از همه مهمتر دوبار واژه ی      « ماما » گفتنت که منو حسابی ذوق زده کرد !! خلاصه که...
24 مهر 1391