بنیتای قشنگمبنیتای قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره

دختر بی همتای ما

روزهای سخت بیماری دلبندم

بنیتای نازنین مامان، دختر کوچولوی قشنگم الان که دارم برات می نویسم ٤ شبانه روزه که مریضی و ما رو حسابی غصه دار کردی عزیز دلم جریان هم از این قراره که از روز چهارشنبه من متوجه شدم شکمت بیشتر از روزهای قبل و خیلی شل کار می کنه و فکر کردم ماله اینه که داری دندون در می یاری ولی ساعت ٤ بعد از ظهر با ناله از خواب بیدار شدی و من تا بغلت کردم استفراغ شدیدی کردی و زدی زیر گریه و من باز گفتم حتما هندوانه زیاد بهت دادم و سر دلت سنگینی کرده..اما کاش اینا بود و تموم می شد ..تو از اون روز عصر تا فرداش اسهال شدید و گهگداری استفراغ و تب ٣٨ درجه داشتی طوری که برات شب اول شیاف گذاشتیم تا تبت اومد پایین دکتر هم رفتیم و گفت این یه ویروسه که دوره اش ٣ ...
9 تير 1392

14 ماهگی شیطون بلا

بنیتا عشق کوچولوی ما...امروز یک ماهه دیگه به ماههای تولد زیبات اضافه شد و تو  به چشم برهم زدنی یک سال و دو ماهه شدی دلنبدم...چهاردهمین ماهگرد زمینی شدنت مبارک فرشته نازم دختر قشنگم  توی این ماه تو خیلی خیلی شیطون ، بازیگوش و کنجکاو شدی ..طوری که گاهی واقعا می مونم از دست شیطنت های تو چی کار کنم!!روزی صدبار کابینت های آشپزخونه رو باز می کنی و هرچی توشه می ریزی بیرون..فقط کافیه در دستشویی یا حمام باز باشه که اونوقت باید اونجا پیدات کرد که مشغوله آب بازی هستی..یاد گرفتی کفشاتو کجا می ذارم و تا حواسم نیست می ری و همه کفشات رو می گیری دستت و می یاری توی هال می ندازی و تازگی ها هم بلد شدی خودت بری توی تراس و جالبه خیلی به اونجا علا...
24 خرداد 1392

یه مسابقه جدید

بنیتا جونم ما از طرف ٣ تا از دوستای خوبم سمانه جون مامان ستایش گل ، سمیرا جون مامان پرنیان گل و مامان خوب سویل گل به یک مسابقه وبلاگی دعوت شدیم...ممنونم دوستای عزیزم جریان این مسابقه هم از این قراره که باید به 20 تا سوالی که ازمون می شه پاسخ درست بدیم ..که البته بعضی سوالا مفهومی اند و با یک کلمه یا جمله نمی شه بهشون جواب داد و بعضی شونم خیلی به سن و سال ما نمی خوره و یه جورایی ابتداییه ولی خب برای سرگرمی بد نیست ما هم ادامه دهنده این مسابقه باشیم سوالات هم از این قراره: 1-بزرگترین ترست در زندگی چیه؟ از دست دادن عزیزانم 2-اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی؟ می رفتم پیش کسی که سالهاست ندیدمش تا ببین...
13 خرداد 1392

اولین ماشین سواری

بنیتا جونم دختر نازم دیروز عصر  رفتیم پارک نزدیک خونه عمو حشمت و تو  برای اولین بار بیرون از خونه ماشین شارژیت رو افتتحاح کردی و سوارش شدی..قربونت برم از وقتی توش نشستی تا زمانی که پیاده شدی همش می خندیدی و برای مردم دست تکون می دادی و  کلی دل همه رو برده بودی..تازه فکر می کردی خودت هم داری رانندگی می کنی همش یه دستی فرمون رو گرفته بودی و واسه خودت آهنگ هم می ذاشتی و نانای می کردی! عزیز دلم ایشالا روزی رو ببینم که بزرگ شدی و  واسه خودت یک راننده حرفه ای شدی مثله مامانی ...
7 خرداد 1392

سیزدهمین ماهگرد تولد عروسکم

یکی یک دونه ی مامانی..امروز سیزدهمین ماه تولدت رو هم پشت سر گذاشتی و وارد ماه چهاردهم شدی ولی این بار شب ماهگردت برامون زیاد خوشایند نبود.. چون الان که دارم برات می نویسم تو از 3 شب پیش تب کردی و من مدام بهت شربت استامینوفن می دادم ولی به محض اینکه اثر دارو می رفت دوباره تبت ٣٨ درجه می شد..ولی خدارو شکر امروز بهتری و دیگه تب نداری..مامانی جونم بمیرم برات که دارو سست و بیحالت کرده و اصلا اشتها به غذایی نداری ولی بازم دختر خوبی هستی و بازی می کنی واسه خودت و کم بهانه گیر شدی عزیز دلم..عروسک قشنگم اوایل این ماه شروع به راه رفتن کردی و الان دیگه بدون زمین خوردن می تونی قدم برداری..یاد گرفتی خودت از تخت بیای پایین  و...
25 ارديبهشت 1392

گردش یک روزه در خوانسار و گلپایگان

بنیتای نازم این آخر هفته با باباجون اینا وعمو حشمت اینا یک سفر یک روزه به  گلپایگان و خوانسار رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت..البته سال گذشته هم وقتی دو ماهه بودی اومده بودیم ولی این دفعه گفتیم برای دیدن دشت لاله های واِژگون که فقط توی اردیبهشت ماهه بریم . ساعت 12 ظهر پنجشنبه راه افتادیم ..بابایی هم طبق معمول برات یه جای گرم و نرم درست کرده بود که توی راه راحت باشی و هروقت خواستی بخوابی   نزدیکای خوانسار که رسیدیم یه جا وایستادیم یه استراحتی کردیم و ناهار خوردیم   بعدهم که رفتیم گلستانکوه برای دیدن لاله های واژگون که خیلی خیلی زیبا بودن و برای اولین بار بود که می اومدیم اینج...
21 ارديبهشت 1392

سفر به تهران و 3 تا دندون جدید!

بنیتا جووونم من و تو و بابا امیر روز پنجشنبه وقتی شما یک سال و دو هفته ات بود رفتیم تهران تا هم یک حال و هوایی عوض کنیم و هم چندتا کار کوچیک داشتیم انجام بدیم..همون شب که رسیدیم اول رفتیم خونه عمو نصرت باباییت و اونجا کلی سورپرایز شدیم چون عمو اینا برات یه کیک خوشگل و کادو یک سکه پارسیان به مناسبت تولدت خریده بودن ..اون شب خیلی خوش گذشت و ما همون جا خوابیدیم و فرداش بعد از ناهار رفتیم خونه خودمون.. اینم عکس کیک تولدت که تو به جای فوت کردن شمع همش می خواستی بهش دست بزنی و آخرم انگشتت سوخت و گریه کردی! یه روز هم سه تایی رفتیم خیابون بهار تا برای شما کفش بخریم و از تعجب نزدیک شاخ دربیاریم ..چون قیمت همه وسایلی که برای...
14 ارديبهشت 1392

احوالات بنیتا گل در یک سالگی

دختر قشنگم بنیتای نازم توی این پست می خوام از کارهایی که در یک سالگیت می تونی انجام بدی و علایقت در این روزها بنویسم عزیزم .. کلماتی که تا الان یاد گرفتی و می تونی بگی : مامان ،بابا ،دد ،به به ،نی نی ،تاب ،توپ ،نه ، جملات ساده ای مثله بده و بیا رو می فهمی و انجام می دی  غذاهای مورد علاقت که تازگی ها شروع به خوردنشون کردی : ماکارونی ،دلمه و کلا غذاهای مخلوط مثله لوبیا پلو رو خیلی دوست داری..عاشق ماست ،بستنی ، میوه مخصوصا پرتقال و آب هستی بازی هایی که بلدی :کلاغ پر ،دالی بازی ،اتل متل توتوله ،لی لی حوضک ،توپ  بازی الان یه دندون داری و مثله ما شبها مسواک می زنی!!دست و سر و پات رو می شناسی و م...
1 ارديبهشت 1392

جشن تولد یکسالگی بنیتا کوچولو با تم خرس پو

دختر بی همتای ما..عشق کوچولوی مامان و بابا تولد یک سالگیت مبارک دلبندم بنیتای خوشگلم اصلا باورم نمی شه یک سال از روزی که نگاهم به وجود نازنیت گره خورد و عاشقانه قلبم برای تو به تپش افتاد گذشته باشه..روزی که تو اومدی و منو لایق مادر بودن خودت کردی..روزی که منو از یه آدم بیخیال و بی مسئولیت تبدیل به یک مادر مسئولیت پذیر و هوشیار کردی.. بنیتا جان در این روز زیبا که بدون شک بهترین روز سال برای من و بابایی هست برات بهترین آرزوها رو داریم عزیزم..از خدای مهربونم می خوام همیشه محافظت باشه و از تمام غم ها و ناخوشی ها دورت کنه دلبندم ..امیدوارم سلامتی و سعادت تا ابد همراهت باشن عشق کوچولوی ما.. از خدا ممنونم که فرشته مهربونی مثله تورو به ما امان...
24 فروردين 1392

سیزده بدر و اولین سرماخوردگی عشق کوچولو

بنیتا جونم امسال سیزده بدر هم مثله سال گذشته رفتیم اردستان توی باغ خودمون با خانواده بابایی و خانواده عمو حشمت بابا و دایی حمید بابایی البته سال گذشته شما تو دل مامانی بودی و من برای اومدنت دیگه داشتم لحظه شماری می کردم  و خیلی مراقب بودم که فعالیتی نکنم که یه وقت زودتر از موعد به دنیا بیای ..عزیزم سال پیش همش تورو تصور می کردم که سیزده بدر بعدی که بیایم اینجا تو چقدر شیطونی می کنی و از این فکرا خیلی ذوق زده می شدم!!و امسال با هر نگاه به تو یاد سال گذشته مون می افتادم و خدارو شکر می کردم که صحیح و سالم کنارمون هستی گل مامان عزیزم روز سیزده بدر هوا خیلی خوب و بهاری بود اما عصر هوا رو به باد و خاک رفت و ما وسایلو جمع کردیم و رفت...
18 فروردين 1392