سیزده بدر و اولین سرماخوردگی عشق کوچولو
بنیتا جونم امسال سیزده بدر هم مثله سال گذشته رفتیم اردستان توی باغ خودمون با خانواده بابایی و خانواده عمو حشمت بابا و دایی حمید بابایی
البته سال گذشته شما تو دل مامانی بودی و من برای اومدنت دیگه داشتم لحظه شماری می کردم و خیلی مراقب بودم که فعالیتی نکنم که یه وقت زودتر از موعد به دنیا بیای ..عزیزم سال پیش همش تورو تصور می کردم که سیزده بدر بعدی که بیایم اینجا تو چقدر شیطونی می کنی و از این فکرا خیلی ذوق زده می شدم!!و امسال با هر نگاه به تو یاد سال گذشته مون می افتادم و خدارو شکر می کردم که صحیح و سالم کنارمون هستی گل مامان
عزیزم روز سیزده بدر هوا خیلی خوب و بهاری بود اما عصر هوا رو به باد و خاک رفت و ما وسایلو جمع کردیم و رفتیم خونه ..منم که از دوروز قبلش سرماخورده بودم و همش می ترسیدم که یا مریضیم به تو سرایت کنه یا که از این هوا مریض بشی که همینم شد و تو فردا شبش شروع به آبریزش بینی کردی و تا صبح به همین خاطر اصلا نمی تونستی بخوابی و من و بابایی تا صبح پابه پات بیدار بودیم و همش غصه می خوردیم که آخر تو مریض شدی قشنگم..دیگه فرداش رفتیم دکتر و بهت دارو داد . خداروشکر مریضیت سخت نبود چون همچنان به شیطونی کردن و بازی ادامه می دادی و من همش دعا می کنم تا روز تولدت خوب خوب باشی عشقم
اینم چندتا عکس از روز سیزده بدر که خیلی بهت خوش گذشته بود :
این آب قناته که از وسط باغ رد می شه و تو همش دوست داشتی دستت رو بزنی توش
اولین باری که لاک پشت دیدی و برعکس من اصلا ازش نمی ترسیدی!
سیزده بدر پشمک خوردی و خیلی هم طعمشو پسندیدی!
بنیتا در حال درست کردن چای آتیشی!
و در آخر هم یک خواب ناز در دل طبیعت توی کالسکه