روز به دنیا اومدن بنیتا گل
امروز زیباترین روز زندگیم بود ...روزی که هرگز از خاطرم نمی ره و همیشه تک تک لحظه هاش برام یادگاری می مونه.
ساعت ٦:٣٠ دقیقه صبح بود که همگی رفتیم به سمت بیمارستان.من با وجودی که دیشب اصلا نتونسته بودم از استرس و هیجان بخوابم خیلی سرحال بودم و فکر اینکه فرزندم رو بعد از ٩ ماه انتظار قراره ببینم از خوشی لبریزم می کرد.
ساعت ٧ صبح بیمارستان بودیم و همون لحظه هم کارای پذیرش رو انجام دادیم و به من گفتند برم کارای قبل از عمل جراحی رو انجام بدم.ساعت ٩ صبح بود که بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم ساعت ١١ بود و من از شدت درد نمی تونستم تکون بخورم و فقط از پرستارا سراغ بچه مو می گرفتم و اوناهم هی می گفتن سالمه ولی من باز نگران بودم.
ساعت ١١:٣٠ از اتاق عمل اومدم بیرون و دیدم همه پشت در منتظر منن و بعد هم رفتیم یه اتاق خصوصی که چند لحظه بعد زیباترین اتفاق زندگی رو به چشم دیدم . دخترم ، پاره تنم مثل یه فرشته کوچولو ناز و دوست داشتنی لای یه پتوی صورتی رنگ آروم خوابیده بود و من از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم و فقط تو دلم می گفتم یعنی این بچه منه؟
بنیتای مامان از همون لحظه اول جاشو تو قلب من و بابایی باز کرد .. جایی که انگار تا به حال خالی بود و اون فقط می تونست پرش کنه.امیر که آنچنان عاشقانه به دخترش نگاه می کرد که انگار تازه فهمیده بود حس پدری یعنی چی و منو درک کرد که چرا اینقدر فرزند ندیده تو شکمم رو دوست داشتم .
شب اول شب سختی بود ..چون دخترم تا صبح نخوابید و منو مامان بزرگش رو با وجود خستگی زیادی که داشتیم بیدار نگه داشت.
اینم عکسایی از بنیتا خانوم گل تو بیمارستان :
اینم عکس اتاق بنیتا گل