موفقیت در سومین پروژه مستقل شدن
دختر عزیزم...بنیتای گل مامان
بعد از اینکه از مسافرت شمال برگشتیم یک شب بابا امیر تصمیم گرفت یه سر و سامونی به اتاق خوابمون بده و می گفت باید تخت بنیتا رو ببریم توی اتاق خودش تا هم اتاق خودمون شکل قبلیش رو بگیره و هم بنیتا یاد بگیره کم کم بره توی اتاق خودش بخوابه و من به بابایی گفتم امکان نداره بتونم انقدر راحت ببرمش توی اتاق خودش هم دل خودم طاقت نمی یاره و هم بچه دو سال و خورده ای پیشم خوابیده زود عادت به جدا خوابیدن نمی کنه ...خلاصه که ما به این نیت تخت تو رو اوردیم توی اتاقت که حداقل چندماهی وقت رو باید صرف آموزش جدا خوابیدن شما بکنیم ..اون شب شما خونه باباجون بودی و وقتی آخرشب آوردیمت خونه و تختت رو دیدی کلی ذوق کردی و گفتی به به چه جای خوبیه !و رفتی روش بازی کردن بعدم چراغارو خاموش کردم و گفتم من می خوام توی تختت با نی نیهات لالا کنم توهم زود اومدی کنارم و گفتی منم می یام پیشت ...اون شب چندبار رفتی توی اتاق خودمون پیش بابایی و دوباره برمی گشتی پیش من و آخر سر توی تختت خوابیدی تا صبح و جالب اینکه صبح که با خوشحالی از اینکه توی اتاق خودت خوابیده بودی اومدی منو بیدار کردی....از اون موقع ده شبانه روز می گذره که تو جدا می خوابی ...به همین راحتی و من اصلا باورم نمی شد ببینم تو انقدر سریع با این قضیه کنار اومدی ...خداروشکر که انقدر مستقل و فهمیده ای گل من
عزیزدلم دو سال و چهار ماه شبها کنار تو خوابیدم و صبح ها با صدای نازت از خواب بیدار شدم ...اما حالا گرچه به اندازه یک دیوار از تودور شدم اما انگار به ناچار روی دلبستگی هایم پا گذاشتم ...چه کنم که این رسم زمونه ست که نباید به هیچ چیز این زندگی دل بست اینگونه است که تو می توانی بزرگ شوی مستقل شوی و کم کم آماده شوی بدون وابستگی زندگی کنی دختر بی همتایم