شیطون اما شیرین !
دختر ناز مامانی این پست می خوام از شیطونی ها و کنجکاوی های تمام نشدنی ات بنویسم که وقتی بزرگ شدی اینو بدونی خیلی هم دختر مظلوم و آرومی نبودی و تا تونستی بدی کردی وآتیش سوزوندی !البته می دونم این طبیعت یک بچه در مرز دوسالگیه که نسبت به محیط اطرافش کنجکاو باشه ولی واقعا باید بگم بعضی وقتا از این همه شیطنت خسته می شم و کم می یارم!شایدم این از بد شانسی توئه که من به مرتب و تمییز بودن خونه خیلی حساسم و وقتی می بینم کار تو از صبح تا شب فقط بهم ریختن زندگیه کم تحمل می شم و گهگداری هم دعوات می کنم که البته دارم سعی می کنم کمی بی تفاوت تر باشم تا شاید تو هم به مرور دست از خرابکاری برداری!!
چند نمونه از شیطونی هات گل دختر مامانی :
همین پنجشنبه شب مهمون داشتیم و من به بابایی گفتم یک ساعت قبل از اومدن مهمونا تو رو ببره حمام که مرتب باشی اماااا...وقتی از حموم اومدی من به بدنت روغنت رو زدم و یه دست لباس نو هم تنت کردم موهات رو هم سشوار کشیدم و عطر زدم و خلاصه خیلی شیک شده بودی! بعد با بابایی تو آشپز خونه بودیم و دیدم صدات نمی یاد گفتم بدو برو ببین چی کار می کنه صداش نمی یاد که دیدیم تمام روغن بدنت رو که تقریبا پر هم بود بالای سرت گرفتی و سرتا پات خیس از روغنه و تازه به موکت هم ریخته ..من در اون لحظه اینقدر جا خوردم که اگه بابایی آرومم نمی کرد حتما از خجالتت ! یه جوری در می یومدم ..حالا روغن که حروم شد و لباسی که از بین رفت به کنار.. موکت جوری روغنی شده که پاک نمی شه و جاش مونده
لوازم آرایشی که اصلا از دستت در امان نیست و تمامشون با جای انگشتات تو رفتن که البته بازم همون موکت اتاق خوابه ما از دستت در امان نبوده و با رژ لب نقاشی کشیدی روش ...
بهم ریختن کابینت ها که جزو برنامه روزانته مخصوصا کابینت خوراکی ها و مواد شوینده !
من موندم تو واقعا چه طوری خودتو جا دادی توی این کابینت !؟
هر روز حداقل یکبار (و تا چند وقت پیش روزی چندبار )جعبه بدلیجات منو می ریزی بیرون و حسابی براندازشون می کنی وبعد من هرکدومشو باید یه گوشه ای از خونه پیدا کنم
اینم یه عکس از امروزت ..وقتی که مثلا داشتی تو اتاقت بازی می کردی و من ناهار درست می کردم !
بنیتا جونم این اذیت ها هیچکدوم سبب نمی شه که خوبی هات کمرنگ بشن... تو انقدر با محبت و مهربونی که قابل بیان نیست ..اگه بگم در طول روز صدبار بغلم می کنی و بوسم می کنی اغراق نکردم مثله همین دیشب دستمو بریدم و تو با دیدن من که یک دفعه درد کشیدم گریه کردی و اومدی بغلم و تا آخر شب مدام می پرسیدی مامان خوب شدی و چی بیشتر از این می تونه یک دفعه تمام خستگی آدم رو به در کنه ..دلم می خواد مامان رو ببخشی اگه خواسته و ناخواسته از روی خستگی سرت داد کشیدم و تو رو از کنجکاوی های بچه گونه ات منع کردم ..می خوام اینو همیشه بدونی با تمام وجودت دوستت دارم و برای شاد بودن و لذت بردن از روزهای کودکیت حاضرم هرکاری بکنم نفسم
….
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا، تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!