بنیتای قشنگمبنیتای قشنگم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

دختر بی همتای ما

شرح حال این روزها..

دختر مامانی ..عزیز دلم نزدیک ماهگرد سی و چهارم هستی و فقط دوماه به تولد سه سالگیت مونده و این گذر زمان واقعا باور کردنی نیست ...چند روز پیش مشغول خوندن پست های اول وبلاگت بودم و از اینکه می دیدم توی دوسال و خورده ای تو از یک نوزادی که قادر به هیچ کاری نبود تبدیل شدی به این دختر مستقل و شیرین زبون جز شکر خدای مهربون چیزی به ذهنم نرسید و از اینکه تو فرشته ناز رو در کنارم دارم ازش ممنونم .... این روزها و شبای زمستون نه چندان سرد که نه با برف همراهه و نه بارون و چیزی جز آلودگی هوا برامون نداره ..فقط باعث می شن آدم دلش بگیره و بیشتر از خودمون به حال شما بچه های بی گناه که مثله ما دفتر خاطرات زمستونتون پر نیست از ذوق شبایی که به عشق اومدن برف ب...
21 بهمن 1393

3 ماه مانده تا 3 سالگی

دختر ناز و قشنگم بنیتای مهربونم 33 ماهگی مبارک دلبندم... خداروشکر انقدر دختر خوبی هستی و انقدر خانومی که روزها بهترین لذت زندگیم وقت گذروندن با تو و کیف کردن از شیرین کاری ها و شیرین زبونی های تو شده...و قشنگ حس می کنم هرچی بزرگتر می شی انگار حرفای بیشتری باهم داریم و علاقه منم به تو روز به روز بیشتر می شه دختر عزیزم... این ماه پر بود از عدد 3 برای ما...تولد 30 سالگی من ، 33 ماهگی شما و 3 ماه تا تولد 3 سالگیت !! عزیزدلم کلی شعر  بلد شدی و تا توی ماشین می شینی آهنگارو زیر لب برای خودت می خونی و من و بابایی بهت می خندیم که می ری تو حس‌! تا عدد 12 رو بلدی بشماری و رنگای آبی ، سبز، قرمز ، زرد ، بنفش ، صورتی ، مشکی...
24 دی 1393

حال و هوای این روزها

بنیتا عزیز دل مامان ...دختر کوچولوی نازم خداروشکر روزها به آرامی سپری می شه و تو گل قشنگ من داری روز به روز عاقل تر و شیرین زبون تر می شی ..این روزا علاقه زیادی به مامان بازی پیدا کردی..گاهی مامان عروسکات می شی بهشون شیر می دی و پوشکشون رو عوض می کنی اما بیشتر علاقه داری من نی نیه تو بشم و تو مامانم بشی و جالبه خیلی هم به این شخصیت بچه گونه من علاقه داری چون همش می گی مامان نی نی شو !!!منم عاشق شخصیت مادرانه توام دقیقا کارایی که من باهات می کنم و رفتارای منو تقلید می کنی و من توی همین بازی کردنا خیلی خوب می فهمم ایرادها و محاسن رفتارم باتو رو.... و اما مهم ترین خبر این پست اینه که متاسفانه باید بگم ما در پروِژه جدا خوابوندنت در ات...
21 آبان 1393

30 ماهگی مبارک دلبندم!

دو سال و نیمه شدی دختر نازم و من هنوز باور ندارم 30 ماه از روزی که برای اولین بار چشمان زیبایت را به رویم گشودی گذشته باشد....می ترسم با این عجله ای که زمان برای بزرگ شدنت دارد یک آن چشم باز کنم و نوزاد زیبارویم را در لباس عروس ببنیم !!و ندانم برای این گذر لحظه های ناب کودکیت باید بگریم یا برای رسیدنم به آرزویم که بالنده شدن فرزندم بوده باید بخندم....نمی دانم فقط می خواهم در این لحظه که برای تو می نویسم بدانی تو زیباترین و سخت ترین تجربه زندگی من هستی که مانندش را با هیچکسی در این دنیا نچشیدم ..اینکه هروز با صدای نفسهایت ،خنده هایت و بوسه هایت عشق را روح تازه ای می بخشی و در کنارش برای بزرگ شدنت.. بالغ شدنت هروز باید یک جمله را هزار ...
23 مهر 1393

آب بازی های بنیتا در تابستان 93

بنیتای خوشگل و شیرین زبونم ، روز دختر با کمی تاخیر مبارک گل دختر قشنگم  امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی عزیز دل مامانی... از اونجایی که خیلی آب بازی رو دوست داری امسال تابستون چندین بار موقعیت پیش اومد که حسابی آب تنی کنی و لذت ببری ..اینم از عکساش : این اولین مایویی هست که برات خریدیم و خیلی هم دوستش داری و گاهی تو خونه هم می گی تنت کنم ! *** این استخر بادی خودته که بردیمش خونه باباجون علی و چندساعت توش بازی کردی *** این حوض خونه باباجون رحمته که هر سری می ریم اونجا سوار لاک پشتت می شی و کلی بازی می کنی *** این استخر سپهر جونه توی باغشون که یک روز رفتیم اونجا و ت...
9 شهريور 1393

موفقیت در سومین پروژه مستقل شدن

دختر عزیزم...بنیتای گل مامان بعد از اینکه از مسافرت شمال برگشتیم یک شب بابا امیر تصمیم گرفت یه سر و سامونی به اتاق خوابمون بده و می گفت باید تخت بنیتا رو ببریم توی اتاق خودش تا هم  اتاق خودمون شکل قبلیش رو بگیره و هم بنیتا یاد بگیره کم کم بره توی اتاق خودش بخوابه و من به بابایی گفتم امکان نداره بتونم انقدر راحت ببرمش توی اتاق خودش هم دل خودم طاقت نمی یاره و هم بچه دو سال و خورده ای پیشم خوابیده  زود عادت به جدا خوابیدن نمی کنه ...خلاصه که ما به این نیت تخت تو رو اوردیم توی اتاقت که حداقل چندماهی وقت رو باید صرف آموزش جدا خوابیدن شما بکنیم ..اون شب شما خونه باباجون بودی و وقتی آخرشب آوردیمت خونه و تختت رو دیدی کلی ذوق کردی و گفتی...
29 مرداد 1393

مسافرت شمال

دختر گلم ....عشق مامان سلام امسال هم طبق روال سالهای گذشته تصمیم گرفتیم با خانواده بابایی وعموها بریم ویلای عمو نصرت ...بنابراین دو روز مونده به عید فطر رفتیم و یک هفته هم اونجا بودیم ...خداروشکر خوب بود و مخصوصا به تو خیلی خوش گذشت و حسابی از طبیعت اونجا لذت بردی و واسه خودت سرگرم بودی عزیز دلم خداروشکر هوا خیلی خیلی عالی بود و چندروزی از گرمای شدید تابستون دور بودیم و از آب و هوای اونجا لذت بردیم...شماهم که مثله سال پیش عاشق حیاط شده بودی و به محض اینکه صبح چشماتو باز می کردی توی حیاط بودی تا شب و به زور می یومدی بالا...کلی غذا به سگ ها دادی و گوسفندا رو نگاه می کردی و دنبال مرغا می دویدی...تازه یک روز هم عم نصرت اسبش رو آو...
18 مرداد 1393

روزهای تابستونی بنیتا ناز

سلام عزیزدلم ،دختر نازم که هروز شیرین تر از روز قبل می شی و دیگه واقعا الان دوست دارم توی همین سن بمونی و زود بزرگ نشی از بس که ماشالا دوست داشتنی و خوشمزه شدی....دخترم کم کم داری همدم مامانی می شی باهم بیدار می شیم باهم می خوابیم باهم خونه تمییز می کنیم باهم مامان بازی می کنیم و کلا خیلیییی باهم وقت می گذرونیم و البته اگه این تکنولوِِژی هایی مثله وایبر و لاین و....نبود که بهتر بود چون تا می بینی من سرم تو گوشی یا تبلته سریع قاطی می کنی عروسکاتو گاز می گیری یا می زنیشون که من بفهمم باید در خدمت شما باشم رییس! عزیز مامانی تو خیلی بچه ها رو دوست داری و وقتی می ریم پارک بیشتر از اینکه بازی کنی همش به بچه ها و بازی هاشون نگاه می کنی...
19 تير 1393